بریم واسه پارت ۴

حورا اسیابانچی حورا اسیابانچی حورا اسیابانچی · 1403/2/22 22:00 · خواندن 1 دقیقه

خب قرار بود مرینت و یوجین با هم دوست صمیمی بشن و تو این یک سال با اخلاق های هم آشنا بشن .

مرینت :سلام خوبی عشقم ؟

یوجین :سلام مرسی بیبیم من خوبم تو خوبی .

مرینت : امروز بیا قرار بزاریم تو کافه

یوجین : اوکی 

 هر دو طرف : بای 😘👋

خب داخل کافه مرینت گفت که خانوادم میگن که زود ازدواج کنید اگه پسره بازیت بده و ولت کنه قراره به یه نفر دیگه بدیمت مرینت 

مرینت : خواهش میکنم زود ازدواج کنیم 😭🥺🥺🥺

یوجین : آخه من زندگی کامل ندارم چه جور همه چی رو زود فراهم کنم حداقل ۶ماه برام فرصت بزارید می‌دونم پولدارم اما من اگه یه روز کار نکنم فقیر میشم خانوادم هیچ اجازه میدن بهم میگن که خودم باید ازدواج کردم همه چی رو خودم انجام بدم چون مامان بابام دوست ندارن ازدواج کنم . منم خودم میخام بهت خونه و زندگی بدم . مرینت چرا پدرت این شکلیه ؟ مگه شما کارایی بفروشه 

مرینت : چه بدونم . اما بیا همین اینجا ازدواج کنیم من رو مگه دوست نداری ؟ من به هرچی که بخری بدی راضیم مهم این باشه تو کنارمی 

یوجین : اوکی شب میام خواستگاری 😘

مرینت: باش آمادم 

خلاصه بچه ها کلا یوجین اومد خواستگاری اینا و هفته بعد عروسی و خیلی خوش گذشت بعد یک سال یه بچه ناناز شون میشه اونم دختر . اسمشو مریدا میزارن و به خوبی خوشی زندگی میکنند . اتمام داستان یوجین و مرینت 🍓❤️🤩🥰😘

خب ایشالا با یه وبلاگ دیگه میام سراغتون . لطفاً حمایت کنید دوستون دارم 👋👋🍓😘🫂💜

عشقامبد فقط دنبالم کنید 🙏🥹🫂😘